آورده اند كه در يك روز آفتابي جواني جهت كوهنوردي از كوهي بالا رفت . در نيمه راه بازگشت بود كه ناگهان هوا تيره گشت و طوفاني سخت آغاز شد . در آن هواي نامناسب بازگشت براي جوان سخت گرديده بود و دشوار كه ناگاه طوفان ، طنابي كه وي توسط آن به كوه آويزان شده بود را از جاي كند و او را در ميان زمين و هوا از طناب معلق نمود . جوان كه بسيار ترسيده بود و مرگ را در چند قدمي خود مي ديد ، با تظلم و زاري خداي خود را خواند و از او طلب ياري نمود .
در آن لحظات سخت ناگاه صدايي به گوش جوان رسيد كه مي پرسيد:"آيا تو به من ايمان داري؟" جوان در همان حالت كه از كوه آويزان بود به صدا پاسخ مثبت داد و گفت :" هر آن چه دستور دهي عمل خواهم كرد . فقط مرا از اين حالت رهايي بخش."
با شنيدن جواب مثبت ، صدا به او امر كرد تا طنابي را كه از آن آويزان بود قطع كند. جوان با شنيدن اين سخن برآشفت و كلام "هرگز ، هرگز" را بر زبان جاري ساخت . صدا چندين بار اين خواهش را تكرار كرد . تا آن كه ديگر صدايي به گوش نرسيد . شب فرا رسيد و در آن تاريكي و سرماي سخت جوان كم كم بي حال گشت و از هوش رفت . صبح روز بعد عده اي كه براي يافتن وي عازم آن كوه شده بودند در ناباوري وي را كه از سرما جان داده بود ، در حالي يافتند كه هنوز از طناب آويزان بود و تنها يك متر با زمين فاصله داشت!
مشاهده سطح انرژی امروز شما با علم بیوریتم
نظرات شما عزیزان: