درباره وبلاگ


رضا نمازی دانشجوی کارشناسی ارشد تحقیقات آموزشی
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 118
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 121
بازدید ماه : 122
بازدید کل : 14614
تعداد مطالب : 87
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


مشاهده سطح انرژی امروز شما با علم بیوریتم

معلمانه




 

باغچه کوچکت همیشه بهاری! کلماتی که بر تخته سیاه می نویسی، ابرهای بهاری اند که باران را به تشنگی گلبرگ ها مهمان می کنند.
همه اتفاقهای تو به گل سرخ می رسند.
پنجره های کلاست را با پروانه ها فرش کرده ای و دیوارهای کلاست را با بوسه شاپرک ها، کاغذدیواری.
نیمکت های کلاس، مثل کلام تو هیچ گاه بوی کهنگی نمی گیرند. کلاست باغچه ای از گل های همیشه بهار است که عطر زندگی را از جانت می آکنند.
نفس هایت رسولان روشنی اند. کلمات تو ساده ترین شکل ترجمه خورشید است ؛ وقتی بر روی مستطیل جامانده بر دل دیوار می نویسی و نور را نقاشی می کنی. گرد گچ های سفید که بر شانه هایت می نشیند، انگار با لبخندی مهربان، دماوند در مقابلمان ایستاده است؛ با همان سربلندی همیشگی.
اگر کسی چروک های پیشانی ات را دنبال کند، به رنج باغبانی می رسد که سال هاست گل هایش را از بیم خزان، به بهارهای در راه سپرده است، باغبانی که هر صبح، با لبخندی بی پایان، بهار را به باغش دعوت می کند.
همه جاده هایی که تو نشان می دهی، به «خرد و روشنی» می رسند. صدای گام هایت، زمزمه محبتی است که پیام آور دنیایی از مهربانی است.
صدایت، قاصدک هایی اند که خبر از آینده ای روشن، از روزهای نیامده برایمان می آورند.
همیشه خستگی هایت را پشت لبخندهای ما گم می کنی؛ لبخندهایی که بوی افتخار و غرور و سربلندی می دهند، لبخندهایی که بوی امید می دهند، لبخندهایی که بوی بالندگی می دهند.
ما ماهیان قرمز کوچکی هستیم که غیر از آب ندیدیم و از هم می پرسیم آب را و تو رودی هستی که به اقیانوس های دور، پیوندمان می دهی و آب را برایمان بخش می کنی.
تو ابری؛ جان تشنه کویری ما را از باران دانش سیراب می کنی.
تو چشمه ای هستی که زلالی را در زیر سایه درخت دانایی، به ما تعارف می کنی. تو به ما یاد می دهی تا مثل همه پرنده ها پرواز کنیم و یادمان می دهی که خویش را به خداوند برسانیم؛ مثل تمام آه هایی که از دل های سوخته می آید.
وقتی که مثل همیشه آرام آرام شروع می کنی به صحبت کردن، انگار قناری های مست، دارند بهار را آواز می کنند! دست های گرمت را می فشاریم که گرم ترین دست دوستی هاست.
آب حیات، همین کلماتی اند که تو به ما می آموزی، بی آنکه چشم طمعی داشته باشی؛ تنها لبخند ما کافیست. کلماتی که تو می آموزی، هیچ گاه فراموش نخواهیم کرد.
ما درس چگونه زندگی کردن را از تو آموخته ایم و تمام دار و ندارمان، کوله باریست از آموخته های تو که سال ها پیش از مسافر شدن، در دست هایمان نهادی تا سربلند به مقصد برسیم.
همیشه دلگرممان کردی تا جاده های پرپیچ و خم زندگی را با امیدواری طی کنیم.
حالا که باغچه زیبایت به بار نشسته، بخند؛ بخند مثل همیشه، تا ما همه خستگی راه را فراموش کنیم.
بخند، زیبا بخند! بهار جاودانه گل هایی که تو پرورش دادی مبارک باغبان؛ خسته نباشی!
نفس پیامبر
اردیبهشت، با نفس های پیامبرانه ات جوانه می زند و تو می آیی تا خورشید آگاهی را در قلب های حاصلخیز فرزندان سرزمینت بکاری.
دستان سپیدت بر پیکر تخته سیاه، نور می پاشد و الفبای روشنی، در اذهان تاریکمان حک می شود.
وارد که می شوی، چشم های شوقمان چون پنجره هایی آفتابی، به سویت گشوده می شوند.
می آیی و عطر حضورت فضای کلاس را پر می کند. ای رازدار دل های کوچک و معصوم و سنگ صبور غم های پروانه ها! تو آمده ای تا روح حقیقت را پاسداری کنی و از چهره جاهل زمین، گرد و غبار این همه ندانستن را بزدایی.
آمده ای تا نهال های سبز را باد هرزه گرد پاییز، به داس زردش نچیند.
لب که به سخن می گشایی، صدها پرنده سپید بال در آسمان معرفت به پرواز می آیند و من لبریز این همه آبی، پریدن را تجربه می کنم.
نگاهم که می کنی، تار و پود جانم لبخند می زند. دست هایت، ریشه های کنجکاوی ام را محکم می کند و صدای فرشته سانت، سایه غول های نادانی را از کوچه های جانم می تاراند.
ای آسمانی زمینی رخسار! اینگونه که عاشقانه به رویشمان کمر بسته ای، دیر نیست که از هر گوشه این خاک، صنوبرانی سربلند، با انگشتان سبزشان، گیسوان خورشید دانش و فن آوری را شانه بزنند و ستاره های فروزان پژوهش، از چشمان آگاه همین نوباوه گان بزرگ اندیشه، روشنی بخش رصد خانه های تاریک جهان گردد.
تو را چه نامم ای عصاره مهربانی و ایثار و عشق؟ از شیره جانت می نوشانی و رگ های کبودمان را از خون کاوش و تفکر می انباری، تا نفس های زندگی مان، با نبض آینه ها هماهنگ شود.
دوستت داریم. می ستاییمت و خاطر خستگی ناپذیرت را به واحه های خرم ایمان و عشق می سپاریم.
امتداد بوی دانش
محمد کاظم بدرالدین
رو به روی تپش های پر شتاب تعهّد که نامش معلم است، گل های آرامش آمده اند و دسته دسته بوسه آورده اند؛ با خوشه های رنگارنگ تقدیر و تبریک های از دل برآمده: ای آموزگار مهربان، معلم خوب من!
عطر گل، همه جا پیچیده. هم کلاسی های نور، یکی یکی در پیشگاه امروز، بسته های سپاس را هدیه می دهند.
شاد باش ها از سمت ماه می آیند، روی میز معلّم.
شور و شوق ها، از پشت لحظه ها سَرَک می کشند.
فضای کلاس از بوی معلّم، سرشار است.
نه امروز، که در چشم همه روزهای دانش، واژه معلم، خوش می درخشد.
هر شنبه ای که پیش می آید، اتفاقی است که در طول هفته از معلم سرشارتر شویم.
هر روز، لب های گرم خورشید، تشنه گفتنِ «صبح به خیر» به اویند.
معلم، هر روز در ایستگاه صبح می ایستد تا اتوبوس بی قراری بیاید و او را به کلاس محبّت ببرد.
معلم می آید و نسیم یادگیری در موسم شعور می وزد.
الفبای عشق، بر دل کلاس می نشیند. می آید و باز قدم می زند بین ردیف صندلی های «توانا بود».
می آید و بوی خوش دانش، تا بهشت امتداد می یابد.
می آید و باز به صورت دقیقه ها، لبخند می پاشد و بر سرِ اندیشه های بزرگ فردا، دست نوازش می کشد و همچون باغبانی دلسوز، قد کشیدن دانه دانه نهال هایش را انتظار می کشد.
دغدغه های مزاحمی که می خواهند در حاشیه اهتمام معلم بایستند، رنگ و بوی هیچ می گیرند.
رنج های زیاد او در برابر بزرگواری اش چقدر کوچکند!
... و بهترین درس امروز، می تواند شعری از نگاه معلم باشد؛ نگاهی رئوف که از خیمه گاه رسالت برانگیخته شده است تا تمام حرفه ها، به جمله، «معلمی شغل انبیاست»، ایمان بیاورند.
دفتر باران، لطافت این نگاه را به ثبت رسانده است.
کنار امروز، هیاهوی شاد کلاس، قرار گرفته: روزت مبارک، معلم عزیز!
رسالت باران
حورا طوسی
وقتی قلم می لغزد در ناکجا آباد جغرافیای اندیشه یعنی نسیم روح تو وزیدن گرفته است.
در هر کرانه خواندن و نوشتن؛ حضور آبی تو موج بر موج، بالا می رود؛ تو که در تکاپوی رشد و تعالی نسل ها گم شدی؛ تو که خاطره هایت با نیمکت های ساده و پرهیاهو و با تخته سیاهی که سپیدی روز را می آموخت، گره خورده است.
تو با واژه های آسمانی ذهنت، بغل بغل محبّت همراهشان می کردی و به سینه گشاده شاگردان نوپا هدیه می دادی.
تو در پژواک پرستوهای عاشق، تکرار می شوی و در ترانه باران، تازه تر از همیشه می درخشی.
قاصدک خیال مهربان تو، همیشه رو به آسمان، در اندیشه بارور شدن بذرهایی است که پاشیده ای.
تو به فرداهای روشن دانش آموزان خویش می اندیشی و ما در تکان های قطار زندگی روی ریل روزگار، در هر نوشته ای، در هر لغزشی که از قلم سر می زند و در رویش هر فصلی، یاد تو را زنده می کنیم.
ای صبور آسمانی، معلم علم و الهام، ای آموزگار!
از تو چه بگوییم که خود به ما آموختی گفتن و نوشتن را؟
به رشته های مهر که بر گردنم آویخته ای سوگند که همواره می ستایمت!
از بهار سرشار
علی سعادت شایسته
دست هایت از لمس واژه ها لبریز است. سینه ها را باز کن و آنچه را که اندوخته ای، در جان ها لبریز.
تو از لمس واژه ها برمی گردی. دستهایت را باز کن! از سرانگشت هایت جان در تن جهان لبریز، جهان، تشنه صدای گرم توست. جهان، تشنه نگاه مهربان توست.
پنجره ها را باز کن! هوای کلماتت را در سینه خیابان ها و شهرها جاری کن.
بگذار از تو نفس بکشند، بگذار کلمات تو را، جان های تشنه استنشاق کنند!
تو با کلماتت نماز می خوانی، با کلماتت عشق می ورزی، با کلماتت زکات می دهی، چرا که «زَکاةُ العِلمِ نَشْرُهُ» تو بر جان ها حاکمی. کلماتت چونان درّی گران بها بر زبان ها می رقصد و می غلتد، می رقصد و تپیدنی دیگر گونه را به قلب ها می آموزد، می غلتد و انسان ها را به فردای آب و آینه و روشنی می برد.
دست هایت را باز کن! تو بهاری ودستهایت از نسیم جان بخش لبریز است. راهی شو تا بهار، از لای پلک های زمین جاری شود، تا زمین، عطر نفس هایت را جوانه بزند.
تو با پاییز می رسی؛ اما بهار مهر را مهمان دل های آکنده از اشتیاق می کنی.
در کیف ها، فروردین می کاری و در جیب ها اردی بهشت.
هر سال، پاییز که از راه می رسد، تو را می بیند که ایستاده ای؛ با دست هایی از بهار سرشار، با دست هایی از بهار کلمات و واژه ها سرشار.
ایستاده ای و به پنجره های تشنه سلام می دهی. ایستاده ای تا سینه ها را به میهمانی بهار و جوانه دعوت کنی.
ای شروع لطیف!
رقیه ندیری
از تو بالا رفتیم تا محاسبات دقیقمان به بمب اتم و سلاح های شیمیایی و بیولوژیکی برسند. علم ما آن قدر پیش رفت که در هیروشیما سرریز شد و از زیرزمین های سرّی بغداد فوران کرد.
فرمول های حساب شده ما به قدری در «ال اس دی» و «اکس» خلاصه شدند که توهّم، پدیده قرن دو هزار و یک شد.
فناوری علمی، کشتی کشتی کوکائین و هروئین و ماری جوانا را آنچنان در اقیانوس ناآرام ذهن فرزندان آدم خالی کرد که تا ابد، به دنبال حلقه مفقود آرامش خواهند گشت.
حالا شهرها و روستاها، پرند از آدم های آهنی که راه را بیراهه می روند و می بینند و نمی بینند؛ می شنوند ونمی شنوند و ضرب آهنگ قلب های مصنوعی شان، موسیقی سکوت است؛ سکوت، در برابر همه چیز و همه کس.
ما به وسیله آموزه های علمی از دست فقر به آزمایشگاه های مدرن گریختیم و جایگزین موش ها و میمون ها شدیم این است پیامد علم بی پروا و سرکش که می تازد و عاقبت، سوار بدفرجامش را به دره های نیستی پرت می کند؛ به عمق زبانه های خشم و نفرت.
از این دنیای مدرن خسته ام ودلم لک زده برای کودکانه های سرشار از صداقت.
کاش می شد از اول شروع کنیم!
تو بنشینی و من روبه رویت زانو بزنم و از نو هجّی کنم آب را و بابا را که باز نشسته است در خانه سالمندان؛ چشم به راه پدیده ای به نام مرگ.
بنشین تا دوباره کتاب و دفترم لبریز شود از طعم «سارا انار دارد» ای کاش باز هم مادر در باران بیاید و برای بی رمقی دستانم سبد سبد نان مهربانی بیاورد!
اصلاً دستم را بگیر تا از سادگی سفره کوکب خانم، توشه ای بردارم، به آغل حسنک سری بزنم و بشنوم صدای حیوانات زبان بسته را که داد میزنند: «من گرسنه ام. حسنک کجایی؟»
می خواهم تصمیم کبری بگیرم که هیچ وقت یادم نرود:
«میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است»
می خواهم شعر «قدرت خدا» را از حفظ شوم تا باور نکنم ادعای پوچ فیلسوفان را اگر در بازارها گشتند و چاقوی خونین را جلوی چشمانم گرفتند و جار زدند که خدا را کشته اند.
به من بیاموز که آب را گل نکنم، وارث خرد و روشنی باشم. به نادانی ذهنم دل بسوزان و سؤال انگشت اشاره ام را پاسخ گوی. خانم! اجازه
کی
انسان
مثل آواز ایثار
در کلام فضا کشف خواهد شد؟
چراغ راه
شیرین خسروی
برای تو، ماه را چراغ می خواهم و از صفحه آبی دریاها، کاغذی برمی گیرم تا در رویشِ نور و آغاز فصل روشنایی، از چشم های مهربان و دست های بی کرانت واژه ای بنگارم.
وقتی به دوردست ترین نقطه افق خیره می شوم به آنجا که جولانگاه ستارگان درخشنده عشق و ایثار است، تو را می بینم که روشن تر از تمام خورشیدها، بر تاریکی های ذهن بشر تابیده ای.
چشمانت، چشمه زلال آگاهی است که زیباترین واژه های شعور را به نگاهِ من الهام می بخشد.
پیشانی ات که از تبار روشنی هاست، ایوان بلندی است که ماه، از منظره اش عبور می کند.
تو را به یاد می آورم که در چشم های کودکی ام لبخند می زدی، آن گاه، درختان شکوفه می آوردند.
حیاط کوچک مدرسه، چقدر برایم بزرگ می شد وقتی صدایم می کردی و الفبای روشنی رادر گوش جانم می آویختی! گویی در ژرفای صدایت، پرندگان آشیانه داشتند.
در زیر بارانِ پرسش های بی شمار من، چتر نوازش نگاهت را می گشودی و صبورانه مرا می آموختی که ابرها چگونه تشکیل می شوند، باران چگونه می بارد، فصل ها چرا پدید می آیند و راز اختلاف شب ها و روزها چیست.
من در کلاس شکوه تو، برای دومین بار متولد شده ام؛ از همان روز که درسِ مهربانی ات چراغ زندگی ام شد تا کوره راه های جهل و تاریکی را در پرتو پر فروغش، به سلامت پشت سر گذارم.
هر چه بیشتر تو را سرمشق خود قرار دادم، راه برایم روشن تر شد و خورشید علم و دانش، زندگی ام را حرارت بیشتری بخشید.
سال ها می گذرد؛ اما من هنوز به آبیِ بی کران نگاهت می اندیشم که مشتاقانه، صدف های گهر بار آگاهی را در دست های من لبریز می کرد.
می خواستی بدانم و دانایی را با زمزمه های مهربانی ات، در روح و جان من تلقین می کردی همواره در دعاهای شبانه ام تو را یاد می کنم و از خداوند، علوِّ درجاتِ معنوی ات را آرزو دارم.
مکتب عشق
یاسر بدیعی
عشق با تو آغاز شد.
کلاس خاطره ها با یاد تو جان گرفت. تو در سپیدی برگ های دفتر دلمان جریان داری.
تو بودی و کوله باری از مهر؛ ما بودیم و تشنگی در وادی محبّت تو ما بودیم و خانه های دلمان در آستانه چلچراغی از مهربانی ات.
بر لبت باران نور بود و دل ما کویر تاریکی؛ قطره قطره بر سطح ترک خورده زمین دلمان باریدی و علم در ما جوانه زد.
نگاهت، مکتب عشق بود و ما مکتب نشین چشم هایت بودیم.
ما دست در دست تو نهادیم تا راه پرپیچ و خم زندگی را با تو گام برداریم.
دل به دل ما سپردی و گرمای وجودت را در سرمای تمام فرازها و نشیب ها همراهمان کردی تا در یخ بندان جهالت، در جا نزنیم.
چراغ دانشی که در دست ماست، روشنایی از تو دارد، معلّم!
ساحل آرامش
شکیباسادات جوهری
بوی اردی بهشت، مشام جان را می نوازد و مرا به یاد زیباترین دوران زندگی ام می اندازد؛ روزهایی که در کلاس درس می نشستم و به چشمان مهربان تو نگاه می کردم و تو اندیشه ام را به سوی پاکی ها صیقل می دادی.
تو چشم هایم را به روشنی عادت می دادی و لب هایم را به ترنم روح نوازترین نغمه ها می خواندی. تو قلب متلاطم مرا به ساحل آرامش رساندی و با دست های گرم و صمیمی ات، برایم سرمشق عشق و معرفت و ادب می گرفتی، تا سرانگشتانت، افق های روشن فردا را به من نشان دهد.
من امروز پس از سال ها دوری و با دسته گلی از یاس به دیدارت آمده ام تا در نیکو داشت هفته معلم، یاد و نامت را گرامی داشته و تجلیل از روزهایی که هر صبح از صمیمیت، مهربانی، علم و آگاهی را به کلاس درس می آوردی و شکوفه لبخند را روی لبان شاگردانت می نشاندی.
حدیث عشق
فاطمه محمدی
معلم عزیر! آن زمان که پای درست می نشستم و تو الفبای عشق را به من می آموختی، دلم از گوهر کلمات خالی بود؛ تو مرا سرشار از واژه های روشن می کردی. سال هاست که از آن لحظه های شیرین می گذرد، ولی هنوز یاد و نامت در دلم زنده است.
آن زمان ها برایم از دانایی می گفتی و محبت را به من می آموختی.
من در سایه سار وجودت پیش می رفتم و قدم از قدم برمی داشتم، تو بودی که دست مرا گرفتی تا در پرتگاه و لغزش گاه های زندگی نیفتم.
من امروز به احترام نامت قیام می کنم و در زلال کلماتت رها می شوم و حدیث زندگی را با تو مرور می کنم.
می خواهم به آسمان بال بگشایم و نامت را بر صحیفه آبی اش حک کنم.
دوستت دارم، معلم!
 

مشاهده سطح انرژی امروز شما با علم بیوریتم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, :: 15:25 ::  نويسنده : رضا نمازی